شاه اسماعیل و عرب زنگی (2)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: قوچان
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اصغر ارجی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۶۱-۶۸
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه اسماعیل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پدر شاه اسماعیل
روایت شماره یک این قصه، که پیش از روایتی که پیشرو دارید، نقل کردیم، از مردم کرد است و روایت شماره دو از مردم قوچان. هر دو روایت در کنشهای اصلی قهرمان و آدمهای قصه مانند هم هستند. تفاوت، گذشته از نحوه روایت، در اجزاء است.مثلاً در روایت شماره دو به پرخوری شاه اسماعیل اشاره شده است. زیاد خوردن، یکی از مشخصات برخی قهرمانان قصههای پهلوانی است. در بعضی از قصهها زیاد خوردن، از شروط ازدواج با شاهزاده خانم قصه میشود. مثلاً خوردن هفت دیگ پلو، که گاه کمک قهرمان قصه این کار را به جای قهرمان انجام میدهد. در روایت شماره دو «شاه اسماعیل» همه غذاها را میخورد و برای اینکه نشان دهد بسیار پرخور است، وانمود میکند که حتی سفره غذا را هم خورده است. همچنین نقش عرب زنگی در روایت شماره دو کمتر از نقشی است که در روایت شماره یک دارد. مجموعاً روایت شماره یک کاملتر است. اما در روایت شماره دو نیز جزییاتی وجود دارد که در روایت شماره یک نیست. مثلاً همان زیاد خوردن قهرمان که از مشخصههای پهلوانی، تنومندی و دلاوری در قصههایی است که زور بازو از ارکان اصلی قهرمانی است.
یکی بود یکی نبود، یک شاه اسماعیل بود که نزد آخوند به مکتب میرفت، در مکتب با دختری به نام گلعذار به هم عاشق شدند، یک روز پدر دختر فهمید و دختر را برداشت و از آن شهر رفت. قبل از رفتن، گلعذار به شاه اسماعیل گفت: «وقتی پدرم (مرا) میبرد چادرم را تکه تکه میکنم و بر بالای شاخهها نشانه میگذارم، تو دنبال نشانهها را بگیر و بیاه.» شاه اسماعیل همین کار را کرد و دنبال دختر راه افتاد. پس از طی مسافت زیادی به یک پیرزن رسید، پیرزن از او پرسید: «کجا میروی؟» شاه اسماعیل گفت: «حال قضیه این است که ملک از عشق من به دخترش آگاه شد و با دختر شهر ما را ترک کرد و حالا نمیدانم به کجا رفتهاند.» پیرزن گفت: «پسرجان از این راه رفتهاند و من یک لحاف را آتش زدهام تا هرکس از دود آن خبردار شود اینجا بیاید. حالا هم این راه را بگیر و برو، انشاءا... سفرت به خیر باشد». شاه اسماعیل مدت زیادی که راه رفت به قصری رسید، دختری زیبا را دید که بر بالای قصر ایستاده و چشم انتظار است. شاه اسماعیل پرسید: «ای دختر چی شده که اینجا ایستادهای و چشم به راهی» دختر گفت: «حال قضیه این است که من هفت برادر دارم، اینها رفتهاند به جنگ و من منتظر آنها هستم.» شاه اسماعیل گفت: «پس من به کمک برادرانت میروم.» دختر گفت: «چه بهتر». شاه اسماعیل چند مدتی رفت تا به دوراهی رسید. برگشت پیش دختر و گفت: «من به یک دوراهی رسیدم، برادرانت از کدام راه رفتهاند.» دختر با خود گفت: «این پسر معلوم است دل از من نمیکند.» با این حال گفت: «اگر از دست راست بروی به برادران من میرسی.» شاه اسماعیل شب را ماند و صبح به طرف هفت برادر حرکت کرد. لشگر وقتی او را دیدند، گفتند: «این کسی که از دور میآید اگر با ما باشد پیروز میشویم و اگر با آن طرف باشد آنها پیروز میشوند.» شاه اسماعیل جلوتر آمد، دید به جای این که هفت برادر باشند، شش نفر هستند. خلاصه وقتی به آنها رسید همزمان شیپور جنگ را زدند. وقتی میخواستند شیپور بزنند، هر یک از برادران میگفت: «به نام من شیپور بزنید.» شاه اسماعیل گفت: «طبل را به نام من بزنید.» برادران گفتند: «تو مهمان ما هستی و این کار درست نیست.» ولی شاه اسماعیل اصرار کرد که باید اول من به جنگ بروم. برادر بزرگتر اجازه داد و طبل جنگ را زدند. شاه اسماعیل به جنگ رفت و بعد از آن به همراه برادران بازگشت. در راه خواهرشان به استقبال آمد و خواست برادر بزرگ را بوس کند که برادر بزرگ گفت: «برو شاه اسماعیل را بوس کن.» به طرف برادر کوچکتر رفت، او نیز همین را گفت. دختر خجالت کشید و گفت: «نامحرم است.» برادر بزرگتر گفت: «برو از صورت شاه اسماعیل بوس کن که اگر بروی مال او هستی، اگر بمانی مال خاک.» دختر با خجالت شاه اسماعیل را بوس کرد و به قصر برگشت. شب برادران به شاه اسماعیل گفتند: «حال تو داماد ما هستی، اینجا پیش ما بمان.» شاه اسماعیل گفت: «من باید بروم چون ملک، نامزد مرا برده و باید او را پیدا کنم.» برادران گفتند: «پس ما به کمک تو میآییم.» شاه اسماعیل گفت: «نه، اگر میخواهید کمک کنید، خواهر خودتان را نگهداری کنید تا من برگردم.»شاه اسماعیل حرکت کرد و رفت تا به یک قصری رسید که همه جای آن سفید و شفاف بود، نگو که این قصر عرب زنگی بود و سفیدی قصر به خاطر این بود که عرب زنگی پهلوانهای زیادی را کشته بود و از استخوان آنها این قصر را ساخته بود. شاه اسماعیل به طرف قصر رفت و اسب را به آخور بست و نخود و کشمش برای اسبش ریخت و خود به طرف اتاق رفت. دید یک دیگ پلو و یک تنور نان هست، همه را جلو کشید و خورد. سفره را هم جمع کرد و زیر زانویش گذاشت. عرب زنگی وقتی آمد شاه اسماعیل را دید و گفت: «امشب را مهمان است میگذارم بخوابد.» صبح که شد خواست برود عرب زنگی گفت: «چون مهمان حبیب خداست، دیشب چیزی نگفتم، تو شام مرا خوردی، اسب تو هم نخود و کشمش اسبم را خورد، حالا بگو سفرهام را چه کردی؟» شاه اسماعیل گفت: «آخر غذا خوردنم یک لقمه سخت از گلویم رد شد شاید همان سفره بود.» عرب زنگی با خود گفت: «این همان کسی است که حریف من خواهد بود.» به هر حال به شاه اسماعیل گفت: «یا غرامت مرا باید بدهی یا با من کشتی بگیری.» شاه اسماعیل گفت: «چه بهتر». خلاصه اسبها را یک گوشهای بستند و به میدان جنگ رفتند و شروع کردند به کشتی گرفتن. مبارزه آنها تا ظهر طول کشید. شاه اسماعیل به عرب زنگی گفت: «ظهر است من باید نماز بخوانم.» عرب زنگی گفت: «عیب ندارد» شاه اسماعیل نماز را خواند و مناجات خدا و راز و نیاز کرد و دوباره به میدان آمد. تا شب از یکدیگر در نیامدند و یکی بر دیگری پیروز نشد. روز بعد دوباره کشتی شروع شد و باز تا ظهر ادامه یافت. شاه اسماعیل گفت: «ای عرب زنگی اجازه بده نماز بخوانم.» عرب زنگی گفت: «دیگر به این خیال نباش که مثل دیروز تو را رها کنم تا استراحت کنی.» شاه اسماعیل رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! تو میدانی که تاکنون نماز من قضا نشده است. تو امروز خودت به من کمک کن.» شاه اسماعیل تا این سخنان را گفت یک نوری از طرف قبله آمد و عرب زنگی را به زمین انداخت و شاه اسماعیل گفت: «هرچه وصیت داری بگو که نمازم قضا شده و میخواهم سرت را ببرم»، عرب زنگی گفت: «دست نگه دار» شاه اسماعیل گفت: «برای چه؟» عرب زنگی گفت: «کلاهم را آن طرف بینداز» تا این کار را کرد فهمید که عرب زنگی در حقیقت یک دختر است، سپس این دختر گفت: «من عهد کردهام که هر که مرا برزمین بزند زن او بشوم.» شاه اسماعیل گفت: «دین من با دین تو فرق میکند» دختر گفت: «من به دین تو درمیآیم» و آنگاه گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و على ولی الله» و به عقد شاه اسماعیل درآمد. بالاخره شب را در قصر خودش ماند و صبح شاه اسماعیل میخواست قصر را ترک کند که دختر گفت: «کجا میروی؟» گفت: «ملک همسرم گلعذار را با خود برده، میخواهم پیدایش کنم.» دختر گفت: «حالا این قصر و ثروت، بیا در همین جا بمان.» شاه اسماعیل گفت: «نه، باید بروم.» عرب زنگی که دید شاه اسماعيل حرف او را گوش نمیکند گفت: «پس من هم می آیم».خلاصه هر دو حرکت کردند و قدری که راه رفتند به یک چوپان رسیدند. چوپان شروع کرد به گریه کردن. پرسیدند: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «حال قصه این است که در فلان شهر شاه اسماعیل و دختری عاشق هم بودند ولی پدر دختر او را از آن شهر به اینجا آورده و به برادرزاده خود مراد چلاق داده و حالا هم دو شبانه روز است که عروسی دارند.» شاه اسماعیل به چوپان گفت: «ناراحت نشو.» و چند تا سکه و جواهر به او دادند و رفتند، تا رسیدند به کنار قلعه. به حیاط یک پیرزن رفتند، چون در حیاط کوچک بود شاه اسماعیل در را بالا گرفت تا اسبهایشان رد شوند، پیرزن چون دید ناراحت شد و گفت: «چرا خانه مرا خراب کردید، من یک پیرزنم چه کار کنم؟» آنها قدری از جواهرات را به پیرزن دادند، پیرزن چون جواهرات را دید گفت: «حالا خوش آمدید، کور میشم و درست میکنم.» آنها داخل اتاق رفتند و شاه اسماعیل از پیرزن پرسید: «ننه جان، تو این شهر چه خبر است؟» پیرزن گفت: «عروسی دختر پادشاه با مراد چلاق است.» شاه اسماعیل گفت: «حالا ما میتوانیم به سراغ این دختر برویم؟» پیرزن گفت: «امکان ندارد.» شاه اسماعیل گفت: «پس بیا این انگشتر را به دستت کن به آنجا برو.» پیرزن انگشتر را از شاه اسماعیل گرفت و به عروسی رفت. آنجا بین دختران شروع به رقصیدن کرد، گاهی هم دستهایش را بالا میگرفت. گلعذار که آنجا بود تا چشمش به انگشتر افتاد دستور داد اتاق را خلوت کنند و پیرزن را به پیش خود خواست و گفت: «اینجا چه میخواهی؟» پیرزن گفت: «دلم گرفته بود، شنیدم اینجا عروسی است، آمدم برقصم.» گلعذار گفت: «پس این انگشتر مال کیست؟» پیرزن گفت: «مال خودم است.» گلعذار گفت: «این انگشتر مال خودت نیست راستش را بگو.» پیرزن انکار کرد تا اینکه گلعذار گردنبند خود را به او داد و پیرزن زود گفت: «حقیقتش دو سوار به خانه من آمدهاند، یکی شاه اسماعیل، یکی عرب زنگی و این انگشتر را شاه اسماعیل داده.» گلعذار گفت: «میتوانی آنها را به خانه من بیاوری؟» پیرزن گفت: «نمیدانم ولی سعیام را میکنم.» گلعذار گفت: «پس آنها را در لباس دختر به پیش من بیاور.» پیرزن شاه اسماعیل و عرب زنگی را با لباس دختر به پیش گلعذار آورد و شب قرار براین شد که فردا هنگامی که عروسبران است، عروس اسبش را به نزدیک اسب شاه اسماعیل برساند و خود را بر پشت اسب او بیندازد و فرار کنند. شب پراکنده شدند، فردای آن روز وقتی که میخواستند عروس را ببرند، همه بیرون شهر آمده بودند و منتظر پرتاب انار از سر عروس بودند و «شاباش» میگفتند. دو نفر سواره از دور آمدند و یکی خودش را به نزدیک اسب عروس رساند و عروس بر پشت اسب سوار شد و از آنجا دور شدند. لشکریان و سپاهیان خواستند آنها را تعقیب کنند که عرب زنگی مقابل آنها ایستاد و شروع به جنگیدن کرد. شاه اسماعیل نیز با عروس فرار کردند تا به سر کوه رسیدند، خواستند اندکی استراحت کنند. شاه اسماعیل سرش را بالای زانوی گلعذار گذاشت و خوابید. گلعذار از ترس اینکه مبادا سپاهیان به بالای کوه برسند و او را ببرند، یک قطره اشک از چشمانش جاری شد و بر صورت شاه اسماعیل نشست، زود از خواب برخاست و یک سیلی به صورت گلعذار زد. گلعذار گفت: «چرا می زنی؟» گفت: «اگر عشق به مراد چلاق داشتی و برای او اشک میریزی پس چرا با من آمدی؟» گلعذار گفت: «اینطور نیست، به پایین کوه نگاه کن، ببین الآن است که سپاه به اینجا برسد.» شاه اسماعیل بلند شد و سوار اسب شد تا نزدیکی عرب زنگی آمد و پنهانی به طرف سینه او دست دراز کرد. عرب زنگی گمان کرد از سپاهیان یکی پی برده که او زن است. خشمگین شد و دوباره شروع به جنگیدن و کشتن آنها کرد و به کوه پیش شاه اسماعیل برگشت و استراحتی کردند و هر سه به طرف هفت برادر برگشتند. از این هفت برادر یکی مرده بود و شش نفرمانده بودند. چند شبی از شاه اسماعیل و عرب زنگی و گلعذار پذیرایی کردند تا اینکه زمان حرکت و رفتن از آنجا نیز فرارسید. شش برادر اصرار کردند که همین جا بمان و زندگی کن، ولی شاه اسماعیل قبول نکرد و خواهر آنها را برداشت و حرکت کردند تا به شهر خود شاه اسماعیل رسیدند. بیرون شهر چادر زدند. شاه اسماعیل گفت: «همین جا بمانید تا من از شهر و از پدر و مادرم یک خبر بگیرم» عرب زنگی با رفتن او مخالفت کرد و پیش گوئی نمود و گفت: «اگر بروی پدرت همه وزیرها و موکلها را جمع میکند و تو را نزد آنها به طناب میبندد، تو طناب را پاره میکنی، به زنجیر میبندد و آنها را نیز پاره میکنی، ولی مواظب باش که لیف خرما به رویت نیندازد که بدبختی تو شروع میشود.» شاه اسماعیل حرکت کرد و به عرب زنگی و گلعذار گفت: «تا چهل روز به داخل شهر نیایید و روز چهلم به سوی شهر حرکت کنید.»شاه اسماعیل به شهر آمد و خوش آمدگویی به او کردند. پدر شاه اسماعیل وزیر و وکیل را جمع کرد و مهمانی راه انداخت و گفت: «پسرم به چند جا رفته و باج گرفته، ببینم چقدر زور دارد.» بدین خاطر طنابی آوردند و به دستها و بازوان او انداختند، طناب را پاره کرد، همه تحسین کردند. زنجیر را آوردند، شاه اسماعیل یک «یاعلی» گفت و زنجیر را هم پاره کرد. خلاصه گفتند: «لیف خرما بیاورید که زورش خیلی زیاد است به دستش بیندازیم.» لیف را آوردند و شاه اسماعیل به روماند و نتوانست مانع این کار شود. چون به دستش بستند، شاه اسماعیل نتوانست پاره کند و دستش نیز خونین شد. پدر شاه اسماعیل چون این طور دید دستور داد جلاد آمد تا او را بکشد، وزیر به پدر شاه اسماعیل گفت: «از کشتن او چه سود حاصل میشود، چشمان او را در بیاوریم و در سیاه چال بیندازیم.» چشمان او را درآوردند. یک سگی در آنجا بود، دو چشم شاه اسماعیل را برداشت و به طرف چادر زنان آورد، به این ترتیب دختران از حال شاه اسماعیل خبردار شدند. در مدتی که شاه اسماعیل در چاه بود، پدرش خواستگارانی را به نزد سه زن شاه اسماعیل فرستاد، اما آنها حاضر به ازدواج با او نبودند و میگفتند: «شاه اسماعیل به ما گفته است، اگر تا چهل روز خبری از من نشد بعد میتوانید با هر کسی که میخواهید ازدواج کنید و هنوز چهل روز نشده است که با تو ازدواج کنیم.» یک روز کاروانی از کنار چاه میگذشت، میخواستند تا از چاه آب بردارند که ناگهان صدای آه و نالهای را شنیدند. آنها خیلی ترسیدند و یکی از کاروانیان گفت: «تو کی هستی، اگر جنی و انسی بیرون بیا.» شاه اسماعیل گفت: «کمک کنید، من یک نابینا هستم.» مرا از داخل چاه بیرون بیاورید. کاروانیان او را بیرون کشیدند. شاه اسماعیل گریه میکرد و دست دعا به سوی خدا برداشت و با آه و ناله میگفت: «خداوندا! چشمهایم را به من برگردان» در همین زمان سگ باوفای شاه اسماعیل که هنوز چشمهای شاه اسماعیل را زیر زبانش نگاه داشته بود جلو آمد و آنها را از دهانش بیرون انداخت. سپس شاه اسماعیل آنها را برداشت و در کاسه چشمش گذاشت و خداوند هم چشمان او را پرنور کرد و بینا ساخت. شاه اسماعیل که از خوشحالی گریه میکرد، همان طور اشک ریزان به طرف قصر پدرش رفت و انتقام خود را از آن ظالم گرفت. سپس سه زن زیبا و وفادار شاه اسماعیل شاد و مسرور به استقبال او آمدند و به او خوش آمد گفتند. بعد از چند روز که گذشت شاه اسماعیل جشن بزرگی ترتیب داد و به مدت چهل شبانه روز زدند و کوبیدند و رقصیدند و با خوشی و خوبی تا آخر عمر با یکدیگر زندگی کردند.